بایگانی‌های دسته: ماه های آخر بارداری

پوشک؟ اسکی؟

شنبه 10 اسفند ماه سال 1387

من دیروز یه کار خطرناک کردم!!!!

چند تا فیلم زایمان طبیعی و سزارین دیدم!!!! مامان لی لی که رسماً داشت پس می افتاد 

نمی دونم دیگه! پسر گلم ظاهراً ما راه سختی رو پیش رو داریم  ولی قهرمان می شیم حتماً 

بعد هم که نمی دونم چرا زودتر نگفتم که اتاق شما آماده ی پذیرایی از شماست! البته با مامان لی لی اتاقتون مشترکه و حتماً جفتتون کیف می کنین  ولی از اونجایی که شما در روزهای اول خیلی شیکمو تشریف دارین، تصمیم داریم که پارکتون رو بذاریم تو اتاق خواب خودمون تا به رستورانتون نزدیک تر باشین و هی مامان لی لی رو «زا به را» (تا حالا جایی ننوشته بودم «زا به را» !!!) ‌نکنین!!!

من نمی دونستم که بدون صندلی ماشین بچه به شما اجازه ی خروج از بیمارستان نمی دن!!!  بعد تازه یکی از بیمارستان باید بیاد چک کنه که حتماً‌ درست نصب شده باشه. هنوز اون رو نذاشتیم تو ماشین! بعد کالسکه ی شما هم هنوز سر هم نشده. بابایی هنوز فرصت نکرده… البته هنوز دیر هم نشده!

ساک بیمارستان هم آماده ست ولی من نمی دونستم که وسایل مادر نی نی بیشتر از خود نی نی هستش، دیروز تو یکی از سایت ها خوندم، تو ساک فقط وسایل یک آقا پسر خوش تیپ موجو می باشد 

امروز صبح بحث عوض کردن پوشک بعضی از پسرهای گل بود که بابایی همیشه بهش فکر می کرد! حتی خیلی قبل تر از اینکه شما به شکم ما بیای! بابایی می خواست چندان به موضوع فکر نکنه که گفتن که پسرم به دنیا بیاد، می خوام باهاش برم اسکی!!!! منم توضیح دادم که وسطای اسکی تون هم شما مثلاً داد می زنی که «بابایییییییییی…. بابا…. (با فریاد!!!)‌ بیا بند نافم افتاد»!!!!! 

بیمه

چهارشنبه 7 اسفند ماه سال 1387

دیروز وقت دکتر داشتم باز. با یه دکتر دیگه که اگه دکتر خودم نتونست بیاد برای زایمان با این دکتر هم آشنا شده باشیم! نمی دونم گفتم یا نه که دکتر خودم هم بارداره و اونم ماه های آخره!

زایمان من بیمه شد عزیزم… لطف خدا لحظه به لحظه به ما بیشتر می شه و ما  رو شرمنده ی

خودش می کنه، چه جوری باید جبرانش کنیم؟ فقط هزینه ی زایمان ۱۰ هزار دلار بود…

با مامان لی لی رفتیم و مثل هر بار اول رجیستر شدیم. چند روز پیش صورت حساب آزمایش خون اومده بود در خونه. ۶۵ دلار، صورت حساب رو به خانومه نشون دادم و کارت بیمه ای که همراهم بود و گفت بیمه ت رو می زنم از هفته ی پیش که این صورت حساب رو هم شامل بشه ولی فهمیدیم که اسم روی فاکتوره یه چیز دیگه ست و گفت خودم می رم آزمایشگاه بررسی می کنم. (بعد بابایی گفت که ما بیمه ی کامل نبودیم و فقط خود زایمان بیمه بوده و خدمات قبل و بعدش رو شامل نمی شه!) بعد هم رفتیم تو بخش زنان و منتظر موندیم. یه پرستار دیگه اومد سراغمون نه اون خوشحاله، پس هر دکتری پرستار خودش رو داره! این نرمال بود! دستش درد نکنه خوب هم نرمال بود… وزن کرد و گفت ۲.۵ کیلو چاق شدی تو این هفته (ای خدااااااااااااا من بالاخره نفمیدم چه خبره!!!!! تغذیه ی من هیچ تغییری نمی کنه، یه بار می گن نیم کیلو لاغر شدی، یه بار ۲.۵ کیلو چاق شدی!!!) بعد هم که باز آزمایش ادرار و بعد هم فشار و گفت منتظر دکتر باشین. حدود ۲۰ دقیقه ای منتظر بودیم. فکر کردیم اصلاً یادشون ما رو! کلی خاطره تعریف کردیم تا دکتر جان اومد! (پرستاره دل پیچه گرفته بود!؟!؟!؟‌)

دکتر خوبی هم بود. همه خیلی تعریف مایر رو کرده بودن ولی من این رو بیشتر دوست می داشتم. دراز کشیدم و صدای ضربان قلبت رو شنیدیم نازنینم  اندازه ی روی شکم رو گرفت ۳۸ سانت بود فکر کنم!کلی فشار آورد روی من و تو و بررسی کرد موقعیتت رو و می خندید چون تو زیر دستش بالا و پایین می پریدی!(خیلی بد فشار می داد،‌تا خونه که اومدیم جای دستاش رو روی شکمم احساس می کردم. اصلاً من تازگی ها خیلی بیشتر حساس شدم روی پوست شکمم. هر لمس کوچیکی برام زیاده کلی!!!) مامان لی لی پرسیدن که سر شما کجاست!!!!!!!؟؟؟؟‌ دکتر هم گفت بریم سونوگرافی دقیقاً ببینیم چی کجاست! رفتیم تو اتاق سونوگرافی. پرستار اومد و همه چیز رو مرتب کرد. یه سوسول بازی دیگه که من ندیده بودم این بود که ژلی رو که روی شکم می مالن برای سونوگرافی رو گذاشت توی یه دستگاهی که هم دمای بدن بشه و سرد نباشه 

وای ی ی ی ی ی ی نمی دونی چه اتفاق فوق العاده ای افتاد!!!! نه، یعنی هیچ کس ندونه تو که می دونی  من قلب تو رو دیدم…. قلبت رو… فکر کن… برای اولین بار یک قلب رو می دیدم… اونم قلب تو رو … فوق العاده بود 

به دکتر گفتم یه پرینت می خوام از سونوگرافی و گفت خیلی سخته که بخوام یه عکس خوب بگیرم ولی سعی خودم رو می کنم. ستون فقراتت هم کامل واضح بود ولی دستات رو جمع کرده بودی چون جات تنگه دیگه! من که این همه فضا برات تهیه کردم!!!!

بعد به پاهات که رسیدیم دکتر یه عکس گرفت و برام پرینت کرد. مامان لی لی هم مثل یک عکس آتلیه ایه خوش تیپ از دیروز گذاشتنش روی کتابخونه!!!

گفت جواب آزمایش خون و جواب اون احتمال عفونت هم منفی بوده خدا رو شکر.

گفت سوالی چیزی!؟ گفتم که تو گاهی یه ضربات پشت سر هم به مدت ۱۵-۱۰ دقیقه داری و یه چیزی شبیه طپش هستش و نمی دونم چیه، چندان متوجه نشد چی می گم! گفت یعنی حرکاتش رو می گی؟؟؟ گفتم حرکت نیست، ضربه های کوچیک ولی پشت سر همه! گفت سکسه س! گفتم ۱۵ دقیقه!؟!؟! متعجب و بی خیال شد!!!

دکتر مایر قبلاً هم مامان ایرانی داشته و هم خیلی سعی می کرد همه چیز رو توضیح بده و هم تا کامل متوجه نمی شد من چی می گم ول نمی کرد! ولی این دکتره این طوری نبود و سخت تر هم حرف می زد. بعضی از کلمه هاشو نمی فهمیدم.


امروز هم رفتیم یه جای دیگه برای خدمات بارداری و مادری! کلی فرم رو گذاشته بود جلوش و سوال می پرسید. رسماً مغزم ترکید! ۱۰۰ تا سوال رو پرسید از هر چیزی که فکرش رو بکنین!

باز از بیماری هایی که گرفتم و واکسن هایی که زدم و تغذیه ای که دارم و اینکه صبونه چی می خوری و ناهار دیروز چی خوردی و عصرا چی می خوری و فست فود؟ چند لیوان آب؟‌لبنیات؟ چند نفر تو خونه زندگی می کنین؟ اجاره ست؟ اسلحه هم تو خونه دارین؟ هشدار دهنده ی دود و آتیش؟ وضعیت روحی؟! چقدر گریه می کنی؟ چقدر احساس می کنی سرنوشتت دست خودته؟ شوهرت چقدر همراهی می کنه با بارداریت؟ کسی هست که الآن ازش بترسی؟! آلرژی به چیزی نداری؟ کی می رسوندت بیمارستان؟ کی باهات میاد تو اتاق زایمان؟ قرص چی می خوری؟ بچه میخواین باز یا نه؟ کی می خوای باردار بشی دوباره؟ صندلی بچه برای ماشین دارین؟ نو هستش یا دست دوم؟ شب ها خوب می خوابی؟ لوله ها و شیرآلات خونه تون درست کار می کنه یا نه ؟ چند بار اسباب کشی داشتین تو یک سال اخیر؟ از زایمان می ترسی یا نه؟ (چیزی باز یادم اومد اضافه می کنم!)

یعنی تمام شرایط رو برای داشتن یک بچه در نظر می گیرن و اونم تا این حد 

بعد گفت یه خانومی هفته ی دیگه میاد خونه تون تا نکاتی رو راجع به شیر دادن به بچه و مسائل مربوط به پسر گلتون رو بهتون یاد بده 

بعد هم رفتیم برای بیمه ی خدمات قبل و بعد از زایمان که اونم به لطف خدا و در کمال ناباوری درست شد! فقط گفتن باید یه گواهی بیارین که بارداری  بعد بابایی به تو اشاره کرد که این گواهی کافی نیست!؟!؟!؟!؟ خانومه هم جدی گفت نه!!!!

آخرین تغییرات!

سه شنبه 29 بهمن ماه سال 1387

من امروز احساس می کردم که شکمم داره شروع می کنه به افتادن! یعنی زیر شکمم داره میاد پایین تر، یعنی پسر گلمون یواش یواش جاش رو میاد پایین تر میندازه…

تو ماه آخر باید این اتفاق بیوفته که ظاهراً داره می افته، جهت ثبت در تاریخ!

۲-۳ روزیه که چسبیدم به سایت «زایمان شیرین ترین سختی دنیا» مامان گل پارسا  معرفیش کرده بود بهم و من بالاخره رسیدم برم سراغش و حالا ولش نمی کنم! خیلی از خاطراتش رو برای مامان لی لی هم بلند می خونم و برای خودمون هی اظهار نظر می کنیم و امروز هم ۲-۳ تاش رو برای بابایی خوندم، جالبه به طور کلی!

وظیفه! تغییرات!

دوشنبه 28 بهمن ماه سال 1387

دو سه روز پیش یه پاکت اومده بود از بیمارستان. دیدم یه فرم نظرخواهیه با یه نامه از طرف رئیس بیمارستان. که با توجه به مراجعه ی شما به بیمارستان در فلان تاریخ لطفاً وقب بذارین و اینا رو پر کنین و به ما کمک کنین و …

فرما ریز به ریز پرسیده بود از رفتار هر کدوم از قسمت ها! از پذیرش گرفته تا پرستار و دکتر و منشی بخش و … که رفتارشون دوستانه بوده یا نه؟ درست برات همه چیز رو توضیح دادن یا نه؟ تو هر قسمت چقدر معطل شدی؟ با حوصله باهات رفتار کردن یا نه و کلی سوال کوچیک و بزرگ دیگه من تازه فهمیدم که نیش باز دوست پرستارمون پشتش التماسی بوده مبنی بر اینکه جون هر کی دوست داری به رئیس شکایتی نکنی از نون خوردن بیوفتیما!!!!! 

یاد حرف خاله سارا افتادم، چند سال پیش می گفت اینجا بهت احترام می ذارن، خوب هم می ذارن، ولی «وظیفه» شونه که بهت احترام بذارن…

دیگه اینکه خدا رو شکر شما به شدت داری به فعالیت هات ادامه می دی. فقط گاهی پشت سر هم ضربه های ریتمیکی داری که من نمی فهمم چیه، باید این بار بپرسم از دکتر. هم خیلی طولانیه، هم منظمه… البته ضربه که نه، یه چیزی شبیه طپش هستش ولی با فاصله تر… یه خورده اذیتم می کنه، یعنی اون حس خوبی که وقتی حرکت داری، چه ضربه ای و چه ژله ای  رو برام نداره…

بعد هم از تغییرات خودم بخوام برات بگم که پاهام حسابی ورم کرده هستن دیگه! و احساس می کنم خال های صورتم هم زیاد شده!!! به اضافه ی اینکه گردنم هم رنگش تیره شده گاهی این تیرگی رو روی پوست بدنم هم احساس می کنم. یک خط سرتاسری به سان نصف النهار مبدا هم روی شکمم دارم، مامان لی لی می گن که خودشون این رو نداشتن و شنیدن که برای دوقلوها این خط می افته  بعد چند روز یه بار می پرسن که دوقلو نیستن!؟ از دکتر می پرسیدیم!

بعد هم بالافاصله خودشون جواب می دن که نه!!! اگه دوقلو بود دکتر خودش می گفت  خلاصه عزیزم اگه کسی رو تو خونه ت قایم کردی اعتراف کن!!! ما استقبال می کنیم!!!

من اولین بار که به شما در جهت حضور کس دیگه ای در خونت شک کردم زمانی بود که دکتر گفت که شما کاملاً در سمت چپ خونت حضور داری و من همه ی حرکات رو سمت راست حس می کردم  به مامان راستش رو بگو 

از تغییرات بابایی هم بخوام برات بگم… خب هیچی! بابایی هیچ تغییر محسوسی نکرده!

هفته ۳۴ – باز دکتر!

جمعه 25 بهمن ماه سال 1387

امروز ظهر باز رفتیم دکتر،دیروز زنگ زدن که فردا وقت داریاااا یادت نره  این بار بابا دانشگاه بود و من و مامان لی لی (تا اطلاع ثانوی!) رفتیم. باز دوباره راهنمایی کردنمون که یه جا رجیستر بشیم، من فکر می کردم این فقط مال بار اول بود. اونجا هم خانومه پرسید که تاریخ تولد اینه؟ آدرستون اینه؟ تلفنتم که اینه!؟ و به این روش خودش رو از اسم و فامیل کامیونی من راحت کرد!!!

بعد هم رفتیم قسمت زنان و زایمان و اونجا چند دقیقه ای معطل شدیم تا سر و کله ی پرستار خوشحال پیدا شد!!! چطوری امروز؟!؟!؟ بچه ت خوبه؟!؟! تکون می خوره!؟ (کاشکی می شد یه پادکست بذارم تا جیغ و ذوق اینا رو درست تر تشریح کنم!!!) شوهرت سرِ کاره!؟ بیا بریم وزنت کنم. وای ی ی ی چقدر شالت خوش رنگه!!! به صورتت هم میاد خیلی! من این رنگ رو دوست دارم! (چقدر یاد خاله عارفه افتادم!!! آی لایک دیس کالر!!!!!!!!!!!!!)

رفتم رو ترازو! به مامان گفتم من بعد از 2 هفته زحمت و بالا پایین شدن اومدم اینجا گفت که 6 کیلو چاق شدی!!! البته که من به اون عددای اینجا و ایران شک دارم و نمی دونم این وسطا چه اتفاقی افتاد و مطمئن بودم که نمی شه تو یک ماه فقط یک کیلو چاق شد و تو ماه بعد 6 کیلو!!!! ولی گفتم این هفته که همین جا بودم و به لطف حضور مامان لی لی برنامه ی بخور و بخواب بهتر ردیف بود دیگه می گه 10 کیلو چاق شدی!!! خلاصه با ترس و لرز رفتم روی ترازو، ولی از اونجایی که لزوماً همه ی حوادث از قانون خاصی پیروی نمی کنه گفت: نیم کیلو لاغر شدی!!!! –لاغر شدم!؟!؟! : آره!!! (کماکان نیش باز رو دارین که!؟!؟) ولی اصلاً مهم نیست!! حالا می تونی یه کم ادرار برای من داشته باشی!؟!؟

منم برای اینکه دوباره مجبور نباشم روی این خانوم رو زمین بزنم از قبل هیچ عمل تخلیه ای انجام نداده بودم با افتخار و محکم گفتم بله!!! و جواب شنیدم که عالیه!!!!! درست نیست بگم برای همون یه ذره چه اتفاقایی افتاد ولی بی ماجرا هم نبود….

بعدشم رفتم تو اتاق بغلی، همون اتاق معاینه و اینا. فشار رو گرفت و خوب بود و گفت که شکمت بزرگ تر شده! بعد روی تختی که نشسته بودم، یه چیزی از جنس دستمال کاغذی ضخیم ولی به بزرگی یک پتو بود و گفت که باید معاینه داخلی بشی، چون یه باکتری هست 25% خانوم ها اون رو دارن و موقع زایمان اگه اون باشه به بچه منتقل می شه و ممکنه خطرناک بشه کلی. باید این آزمایش رو بدی و آماده بشو و از اون چیزه هم به عنوان پتو استفاده کن و دور خودت بگیر… (وای که چه عزا و مصیبتیه…. ) منتظر باش تا دکتر بیاد. دکتر هم اومد و حال و احوالی کرد و روی شکم رو اندازه گرفت و نمی دونم37 سانت بود یا 47 سانت، ولی فکر کنم 47 بود و باز گفت خوبه و خوبه و خوبه! بعد هم ضربانی و معاینه ای و اینم پرسید که شوهرت رو گذاشتی خونه و اومدی!؟! بعد هم توضیح داد که یه آزمایش خون و آزمایش ایدز و یه چیزایی دیگه ای هم هست که مجبور نیستی بدی ولی وظیفه ی منه که بهت بگم که اگه خواستی انجام بدی و منم گفتم هستمتون و هی نشست که سوالی دارین بپرسین. ما هم دیگه همه ی سوالای زندگیمون رو دفعه ی قبل پرسیده بودیم و سوالی نداشتیم که! فقط تریگلیسرید رو از بی سوالی پرسیدیم (نمی دونستم تلفظ خارجی فهمش چه جوریه!!! دو بار گفتم متوجه نشد! یه بار مامان لی لی  غلیظ تر گفت و متوجه نشد، گفتم ما اینجوری می گیم نمی دونم شما چه جوری می گین، گفت اینقدر بگین تا متوجه بشم! و گفتیم و شد )  که گفت طبیعیه و باید هم بالا باشه و بچه کلی از تریگلیسرید و کلسترول مادر تغذیه می کنه. راجع به ورم پام پرسیدم که چند هفته ایه که به نظرم خیلی زیاد شده و معاینه کرد و گفت نرماله! گفت بیمه رو چی کار کردین که گفتم هنوز معلوم نیست داریم پیگیری می کنیم.

رفتیم پیش منشی بخش و وقت ها ی همه ی هفته های بعدی رو مشخص کرد و گفت هفته ی دیگه با یه دکتر دیگه وقت گذاشتیم برات که اگه دکتر مایر نبود موقع زایمانت با این دکتر هم آشنا شده باشی! بعد هم برای آزمایش و اینا ما رو برد آزمایشگاه. راستی قبلش هم اون پرستار خوشحاله راجع به تست ایدز یه سری امضا اینا گرفت و یه دفترچه ی اطلاعات هم داد.

رفتیم آزمایشگاه و 5 دقیقه هم نشسته بودیم که یه آقایی اومد و صدام کرد. در قسمت پذیرش نوشته بود که اگه بیشتر از 15 دقیقه اینجا معطل شدین حتماً به ما اطلاع بدین چون غیر عادیه!!!

آقاهه صدا کرد و بعد عذر خواهی کرد که اگه اسم رو خوب نتونسته تلفظ کنه و گفتم که خیلی هم خوب بوده.

این بیچاره کلی خسته و مات و قاط بود. رفتیم تو یه اتاقی برای خون گیری و اینم مثل بقیه کامل توضیح داد که چی کار می خواد بکنه و چرا! 2 تا شیشه خون گرفت و البته با همه ی بی حالیش حال و احوال کردن و پرسیدن اینکه امروز تا حالا چطور بوده و … به جاش بود! فقط نیش الکی باز نداشت! بعد از خون گرفتنش گفت که 20 دقیقه ی دیگه ویز ویز ویز ویز (یعنی صداش محو شد!!!) گفتم بله!؟! گفت 20 دقیقه ی دیگه می تونی پنبه رو برداری از روی جای سوزن!!!! ای خدااااا حالا شما اینقدر هم دقیق نباشین چیزی نمی شه ها!!! بعدشم یه سری وز وز دیگه کرد و من باز گفتم ها!؟؟؟ چی گفتی!؟؟؟ گفت هیچی! گفتم روز خوبی داشته باشی!!! گفتم آها !!!

گفتن تلفنی جواب آزمایشت رو میدیم!

دکتر در خارج!!!

شنبه 19 بهمن ماه سال 1387

ما دیروز رفتیم دکتر! با بابا و مامان لی لی*!

وقتی که رسیده بودیم زنگ زده بودیم به بیمارستان پورتیج در هانکوک یه شهر چسبیده به هوتن و وقت گرفته بودیم از یه دکتری که روز اول بهمون معرفی شده بود. البته کلی گفته بودن که دکتر سرش شلوغه و نمی تونه و برای صد سال دیگه (با کم و زیادش!)‌وقت داده بودن که با تشریح مسائل که ما مسافر بودیم و دیره و اینا وقت رو انداخته بودن جلو! فعلاْ‌ اینجا عجیب ترین چیزش اینه که با یک جواب منطقی می تونی آدما رو قانع کنی!!!!

بابا صبح زنگ زد که قرار رو قطعی کنه که بعد از اندکی کش و قوس گفته بودن که امروز سر دکتر خیلی خیلی شلوغه و زایمان هم دارن و می خواین بیاین ولی شاید معطل بشین!

رفتیم بیمارستان. تو قسمت پذیرش خانومی داشت با تلفن صحبت می کرد و آقایی با لباس فرم کنار پذیرش ایستاده بودن که گفتیم وقت از دکتر مایِر داریم. ما رو راهنمایی کرد به اتاقی و در رو باز کرد و ما وارد شدیم و در رو بست و رفت. توی اتاق آقای کپل یه پرونده ی کلی برای من تشکیل داد و پرسید کدوم دکتر؟ گفتیم مایر. از اتاقش اومد بیرون و شخصاْ ما رو تا دم در قسمت زنان و زایمان راهنمایی کرد 

وارد شدیم و منشی بخش یه سری فرم دیگه داد که تخصصی تر راچع به زنان بود و همه جور سوالی توش بود از سابقه ی بیماری خاص در خانواده تا وضع سیگار و مشروب و اینا!

اینا رو که داشتیم پر می کردیم یه خانوم خوشحال اومد و گفت من پرستارم و مدارک پزشکیتون رو بدین ما بریم بررسی! خدا رو شکر بابایی تاریخ های سونوگرافی رو به میلادی برگردونده بود و آزمایش ها البته با تاریخ شمسی بود و نمی دونم سر در اوردن که کدوم مال کی بوده یا نه. مدارک رو گرفت به همون صورت خوشحال رفت!!!

خدا حلال کنه ما از شلوغیه سر دکتر، یه مامانِ نی نی دار و باباش و دو تا بچه ی دیگه ش رو دیدیم که از یه جایی اومدن بیرون!!! و یه بارم دکتر پیجرش صدا کرد و گفت باید برم! داشتم فکر می کردم اگه بیان ایران و ببینن برای یه دکتر خوب باید ساعت ۳ بره مطب بلکه ساعت ۸ نوبتش بشه به جای شلوغ از چه کلمه ای استفاده می کنن!!!

یه خورده دیگه که گذشت یعنی روی هم شاید ما یه ربع اونجا معطل شدیم که خانوم پرستار خوشحال اومد ذوق زده گفت که بچه ت تکون می خوره!؟!؟ چه عالی ی ی ی ی !!!!  و ما رو به یه راهروی دیگه راهنمایی کرد. یه جا هم ترازو بود و من رو وزن کرد که یا ترازوی اینا مشکل داره، یا ترازوی آخرین دکتر ایرانم، یا خود من!!! چون تو این ۲۰ روز ۶ کیلو اضافه وزن رو نشون می داد در حالیکه ظاهرم چندان تغییری نکرده! بعد دید که من تعجب کردم خوشحال تر شد (یعنی خندید!!!) و گفت که اینا همش عدده، مهم نیست که!!!

بعد به یه اتاقی رفتیم و فشارم رو گرفت و شروع کرد یه سری سوال دیگه پرسید که اونا راجع به نی نی بود دیگه! راستش یادم نیست کی چه سوالی پرسید! ولی راجع به وضع عمومی و چیز غیر عادی و اینا! بعدشم تمام مدارک پزشکیم رو داد و گفت از همش کپی گرفتیم و توی مدارکت نگه داشتیم. بعد باز خوشحال تر شد و پرسید می تونی یه کم ادرار برای من داشته باشی؟!؟!؟ گفتم نه! ندارم! باز هی خندید و گفت که اشکالی نداره، تا قبل از اینکه امروز از اینجا بیرین ببین می تونی برای من یه کم داشته باشی وگرنه که دفعه ی بعد ازت می گیرم!!! (آخه دقیقاْ‌از عبارت For Me استفاده می کرد )

گفت تو همین اتاق منتظر باشین دکتر بیاد ببیندتون!

شاید یک ربعی هم اونجا صبر کردیم تا دکتر اومد. خودش هم نی نی داشت! 

حال و احوالی کرد و اسم هامون رو پرسید و چند بار تکرار کرد و ازمون خواست که تکرار کنیم که درست بتونه تلفظ کنه. پرسید از کجا اومدیم و گفت که تازگی ها یه خانوم ایرانی مریضش بوده و چقدر آدمای خوبی بودن (خب خدا رو شکر!!)

یه کوچولو که حرف زد همون پیجرش زنگ زد و کلی عذر خواهی کرد و رفت و گفت یکی می خواد زایمان کنه. ۵ دقیقه بعدش اومد که ما نفهمیدیم که زایمان کرده بود یا نه. من روی تخت خوابیدم و روی شکمم رو اندازه گرفت (نمی دونم چرا دکتر خودم هیچ وقت اندازه نمی گرفت!) بعد هم جای پسرمون رو بررسی کرد و گفت جاش خیلی خوب و عالیه و سرش هم همون پایین در لگن هست  و همه چیز خوبه (خدا رو شکر) مامان لی لی آخه معایناتشون نشون داده بود که دکتر سونوگرافی آخرم الکی گفته و جای سر بچه را در بالا و پاهایش را در پایین تشخیص داده بودن که دکتر حرف قبلی رو تایید کرد. گفت اندازه ی بچه خوبه و موقعیتش هم بهترینه برای زایمان و ضربان رو هم شنیدیم و خوب بود خدا رو شکر! بعد گفت آزمایش تحمل گلوکز رو هم دیدم که دادی. گفتم ماه دوم بودم. گفت خوبه. گفت همه ی آزمایشات خوب و به جا بوده. دکترت کارش رو خیلی خوب انجام داده بوده. بعد نشست و گفت هر سوالی دارین از من بپرسین. من می دونم که الآن استرس زایمان اول و مکان جدید و اینا رو داری، هر چی می خوای بپرس. منم نکه عادت به این حرف نداشتم و به زور هی دنبال موقعیت مناسب می گشتم که از دکترم یه سوال بپرسم که حال داشته باشه جوابم رو بده یه دفعه شوکه شدم و تعطیل کردم!!!

بعد یواش یواش سه تایی سوالامون اومد و مگه ول کردیم!!!! گفتم بیچاره می گه اینا همه ی سوالای زندگیشون رو جمع کردن که الآن از من بپرسن!

اصلاْ به روی خودش نیاورده بود که قرصی چیزی بنویسه. بهش گفتن ویتامین خاصی پیشنهاد نمی کنه؟ گفت همون آهن و فولیک اسیدی که می خوری خوبه (پرستاره پرسیده بود) امین راجع به ویتامین دی پرسید. به ما گفته بودن که همه باید اینجا ویتامین دی بخورن ولی من باید به خاطر نی نی سوال کنم که می تونم یا نه. که گفت که بخوری خیلی خوبه برای اینکه تنها راه جذبش خورشیده. منم گفتم که اینجا هم که همش ابر و برفه و خورشید ندارین و اونم نامردی نکرد و گفت که تو ایران هم اگه شما لباس آستین بلند و روسری استفاده می کنین باید همه ویتامین دی بخورن!! چون راهی نیست که خورشید بهتون ویتامین برسونه.

راجع به کلاسای آموزشی گفت که باید بپرسین و دوست داشتین شرکت کنین و راجع به بیمه ی احتمالی هم گفت که خبر نداره و باید از بیمارستان پرسید.

گفت به جز خودش یه دکتر خانوم و یه دکتر آقا دارن و فرقی می کنه که اگه خودش نبود کدومشون بیاد؟ گفتم ترجیحاً آقا نباشه و گفت که حدس می زدم! گفتم خودتون باشین اگه ممکنه و گفت که اگه شب باشه و بعد از ساعت کاریم اینجا شاید شوهرم اجازه نده  و نتونم بیام و وظیفه م اینه که از الآن بهتون بگم که نمی تونم قول بدم ولی حتماً نهایت سعی خودم رو می کنم.

پرسید شما ازدواج کردین و منم نیشم از این طنز جالبش باز شد که آره دیگه و اونم کاملاً جدی سرش رو تکون داد و گفت خب!  و من فهمیدم که اصلاً هم طنز نبوده و سوالش جدی بوده!!!

شماره ی یه پرستار رو هم داد و گفت هر وقت سوالی یا مشکلی داشتی حتماً بهش زنگ بزن و بپرس و نهایت سعیش رو می کنه که کمکت کنه. گفت از 2 هفته قبل از 20 مارچ (روز اول عید!) تا 2 هفته بعد از 20 مارچ منتظر نی نی هستیم.

من دیدم بالاخره دیگه براشون یه کم ادرار دارم و اعلام کردم و گفت الآن به پرستار می گم بیاد، ما هر بار یه مقدار از ادرار رو می گیریم و آزمایش انجام می دیم.

یه خورده دیگه حرفیدیم و رفت (راستش کلی اینجا تایپ کردم و پرید و الآن دیگه یادم نیست چی گفته بودم )

پرستار خوشحال اومد و گفت می تونی برای من یه کم ادرار داشته باشی پس!!؟!؟ گفتم آره به خدا!!! ولم کن!!!!!(گلاب به روتون!) تو دستشویی یه لیوان بهم داد و گفت یه کم این تو بریز و بعدش بذارش تو صندوقچه ی اسرار من یه قفسه ی در فلزی نشون داد و خودش دیگه غش کرد از خنده و نیش بیچاره ی منم که دیگه باید عادت کنه به این الکی باز شدنا و با هر چیز لوس و بی مزه ای باید هی باز و بسته بشه خیلی وقتا کارش رو درست انجام نمی ده. برعکسِ بابایی که خوب جوگیر اینا می شه و در خیلی از مواقع بیشتر از خودشون هی می خنده و خوشحاله، من اصلاً استعدادی در این زمینه ندارم، آخه آدم به هر چیزی که نمی خنده، اونم حتی به چند قطره… 

وقت بعدی رو برای هفته ی دیگه گذاشتن و گفتن که دیگه هر هفته باید بیای برای معاینه و من کلی غصه دار شدم، آخه دکتر بیچاره ی خودم رو هی راحت سرِ کار می ذاشتم و نمی رفتم ولی اینا رو چی! من معتقدم یک بارداری سالم احتیاج به این سوسول بازیا نداره!!!

*مامان لی لی جان به این نتیجه رسیدن که اسم پیشنهادیشون لوس می باشد و بهتره که خود نی نی جان هر چی خواستن صدا کنن! بابابزرگ نی نی جان هم فرموده بودن که ما خیلی دموکراسی می باشیم و هرچی خودش صدا کرد! گفتم این اولین نوه ست، بهتره خودتون پایه گذاری کنین که نکردن، تاریخ ثبت کنه که پسرمون هر چی صداشون کنه کسی حق اعتراض نداره!!!! 

پ.ن: ببخشید یه خورده خشن شد گلم ! می دونی که یه کم خسته م و می خواستم اینا رو هر چی زودتر بذارم، نمی شد صبر کنم حال و حوصله م درست سر جاش باشه و بنویسم!! امروز هم که شما کلی حرکات نمایشی داشتی و کلی قربون و صدقه از طرف مامان لی لی جمع آوری کردی 

اسم گذارون!

سه شنبه 15 بهمن ماه سال 1387

سلام عزیز دلم 

ما چند روز پیش با حضور مامان لی لی و خاله سارا و بابا و مامان برات مراسم اسم گذارون داشتیم 

هی اسم های مختلف پیشنهاد شد و خاله سارا هم چند تا سایت اسم رو از بالا تا پایین برامون زیر و رو کرد و اسم هاش رو خوند!

تا رسیدیم به یه اسمی که تا خاله گفت من گفتم که همیشه این اسم رو دوست داشتم ولی نمی دونم چرا این مدت اصلاْ بهش فکر نکرده بودم! بعد یکی یکی همه با این اسم خوش خوشانشون شد و خاله هم بررسی کرد دید که جز محبوب ترین اسامی سال بوده در دنیا!!!!‌ 

فعلاْ ما با این اسم خوشحالیم و کمتر ذهنمون مشغول اسم دیگه ایه.

خدا رو شکر خیالمون راحت شده کمابیش. ولی تا وقتی قطعی نشه که اینجا لو نمی دم 

20 ساعت در هواپیما در هفته 30-31

شنبه 5 بهمن ماه سال 1387

ما به یک سفر خیلی طولانی دچار شدیم به یکباره که سرنوشتمون رو به کلی عوض می کنه. به خصوص سرنوشت تو رو!

کاملاً اتفاقی و سریع همه چیز پیش اومد و خدا برات تقدیر کرد که تو سرزمین مادریت به دنیا نیای 

از تهران تا شمال میشیگان!

یک پرواز 16 ساعته که 20 ساعت هم در ترانزیت و بین پرواز ها و چک امنیتی و … بودیم!

دکتر بعد از چک آپ گفته بود مشکلی نیست و یک گواهی هم نوشته بود که اگه لازم شد ازش استفاده کنیم و با توصیه های لازم پرواز رو مجاز دونسته بود.

باید تا می تونی آب بخوری، نیم ساعت یکبار بلند بشی و راه بری، از جوراب واریس استفاده کنی، اگه شد پاهات رو یک جای بالا بذاری و موقع بلند شدن و نشستن هواپیما کمربند رو که می بندی زیرش یک بالشت بذار که خدایی نکرده فشاری به بچه نیاد، چون تنها خطر پرواز برای بچه این موقع هست که ممکنه جفت از جنین جدا بشه در اثر شتاب و تنها خطرش برای تو هم لخته شدن خون تو پا هست که توصیه هاش رو کردم… 

به کسی که کارت پرواز صادر می کنه هم بگو که باردار هستی تا یه جای خوب بهت بده.

نشون به اون نشون که ما شما رو انداختیم جلو و گفتیم ببینین نی نی ما چقدر کپله! یه جای خوب لطفاً! آقاهه هم سرش رو تکون داد و ما فکر کردیم معنیش اینه که خودم حواسم هست و بعداً فهمیدیم معنیش این بوده که نی نی تون کپله که کپله! هر جا که بخوام  رو بهتون می دم!

خب من از طرف اون آقای بسیار خنگ معذرت می خوام که به ما ردیف آخر هواپیما رو داد که حتی تنها امکانات صندلی های دیگه که عقب رفتن پشتی صندلی بود رو هم نداشت!!!! برای لندن تا شیکاگو هم گفت که شماره صندلی هاتون کنار هم نیست، خودتون یه کاری بکنین اونجا!!!

تو 6 ساعت پرواز تا لندن خوابیدم کلی و شاید روی هم 2 بار از جام بلند شدم و تازه چندان هم راه نرفتم! خیلی کوچیک و سخت بود!

از لندن تا شیکاگو هم خودمون به کسی که کنار امین بود التماس کردیم که جاش رو بده به من و اونم لطف کرد و داد. اونجا هم به افتخار دستشوییه آقایی که کنار امین نشسته بود 2 بار از جام بلند شدم و یکبار هم به طور جدیتر بلند شدم و راه رفتم که البته اونم به افتخار دستشویی خودم و امین بود! این پرواز 8 ساعته بود و بقیه ش به خواب و خوردن گذشت!! من معذرت می خوام!

خلاصه سفر ما روی هم حدود 36 ساعت طول کشید با 2 پرواز دیگه و توقف های بینش.

تنها جایی هم که بالاخره به روی خودشون آوردن که شما وجود داری آقای پاسپورت چک در آمریکا بود که پرسید تا حالا آمریکا بودی؟ گفتم نه. خندید و گفت ولی حالا می خوای بچه ت رو اینجا به دنیا بیاری! گفتم شاید!! گفت شاید نه، حتماً!!! کی قراره به دنیا بیاد؟ خرداد؟ تیر؟ مرداد!؟ گفتم احتمالاً اسفند!!!! (تاریخ ها رو خودم برگردوندمااا!!!) و  شد و بازم خندید! ( نمی دونم خنده ش واقعی بود یا عصبی!!!! گفت بشین صدات می کنم و تنها لطفی که در این سفر به ما شد این بود که گفت بیا انگشت نگاری هم الآن بکنم که دوباره صدات نکنم بیای اینجا!!! 

تنها جایی هم که من نگرانت شدم یک سفر داخلی 1.5 ساعته بود که از لحظه ی بلند شدن هواپیما حرکات و تقلای عجیبی رو شروع کردی به طور مدام تا 2 ساعت بعدش  اصلاً نمی فهمیدم منظورت چیه ولی خدا رو شکر بعد از گذشتن اون 2 ساعت به حالت عادی برگشتی و بالاخره خیال من راحت شد. می دونم دیگه کلافه شده بودی!


ولی اینجا که رسیدیم همه با تو مهربونن! یه خانوم مهربون که برای کارای بابا رفته بودیم پیشش و از حضور تو خبر داشت گفت که همه مون نگران تو بودیم که سالم و راحت برسی و بهمون یک دکتر و بیمارستان خوب هم پیشنهاد کرد حتی و کلی به بابا توصیه کرد که تا می تونه مامان رو لوس بکنه تو این مدت… ای بابا، نمی دونه که مامان خودش همش باید مواظب بابا باشه که استرس محیط جدید براش کمتر و کمتر بشه!!!

تا الآن بابا هر جا که رفته حال و من و تو رو ازش پرسیدن اول از همه 

کلی خاله و عموی مهربون هم تو ایران داری که نگرانت بودن و الآن خیال همه راحته راحته!

راستی ی ی! شما اولین کارت پستال زندگیت رو هم دریافت کردی قبل از سفرت  از یه خاله ی خیلی مهربون که یک همبازی خیلی ناز برات داره، می دونم بهترین دوستت می شه 

(31 weeks & 3 days. Only 60 days to go!)

سونوگرافی هفته 30!؟

شنبه 5 بهمن ماه سال 1387

سلام عزیزممممم 

ببخش نشد زودتر بیام و اخبار رو اینجا برات بنویسم، البته خودت حسابی در جریانی!

شنبه ما رفتیم سونوگرافی بالاخره. خانوم دکتر گفت من سی دی نمی دم از سونو، اگه بخواین باید شیفت یه دکتر دیگه بیاین ولی ما عجله داشتیم و گفتیم اشکالی نداره.

تا خانوم دکتر دستگاهش رو گذاشت رو شکم مامان انگار نه انگار که خودش برادر و پدر داره گفت (شرمندماااا گلاب به روتون!!! بعداً اینا رو می خوندی رنگ به رنگ نشی عزیزمااااا، طبیعیه!!! ) این بیضه هاشه!!! و ما بالاخره با این جمله ی کاملاً غیر رمانتیک فهمیدیم که شما پسر گل ما هستین!

بعد گفتن که شما در موقعیت بسیار خوبی به سر می برین و بدنتون کامل چرخیده و رو به پایین هستش (دیدی این اسباب کشی و بدو بدوها بالاخره یه مزایایی هم داشت!!!)

عجیب ترین چیز این بود که دکتر گفت شما در سمت چپ شکم مامان هستی و فقط پاهات بالای راست شکم هستش در حالیکه من تمامی حرکاتت رو در سمت راست به شدت احساس می کنم از پایین تا بالا! نمی دونم شاید امواج حرکاتت در سمت چپ هست که به اونجا می رسه!

با محاسبه های قبلی باید 30 هفته ت می بود و دکتر گفت وزنت 2 کیلو 50 گرم و قدت 45 سانتی متره قربونت برم من فکر کنم بلندیت به بابایی بره، یعنی این اولین خصوصیتیت هست که دست ما اومده! البته اگر که رشد قدت به همین صورت ادامه داشته باشه، راحت باش، هر چقدر خواستی کپل و بلند بشی مامان فضا در اختیارت می ذاره 

تک تک اعضای بدنت رو کنترل کردن و خدا رو شکر همه چیز سالم و به جا بود و گفت اندازه و محل قرارگیریت هم خوبه. راستی بابایی برای اولین بار صدای قلب شما رو به صورت مستقیم شنید 

دکتر گفت وضعیت جفت خوبه و خلفی هستش و بند ناف هم جاش خوبه (با توجه به اینکه از وقتی دکتر گفته بود من خیلی تاق باز می خوابیدم و برای قلت (!؟) زدن تو خواب هم بلند نمی شدم و اینا…!) و جفت هم تو مسیر نیست هیچیش!

برای تعیین سن شما همگی به بیچارگی دچار شدیم!!!! دکتر گفت با توجه به اندازه ی جمجه ی سر و محیطش 35 هفته ت هست و با توجه به استخوان ران 32 هفته و کمتر از این امکان نداره و ما هم می گفتیم والله و بالله 30 هفته بیشتر نمی تونه باشه!  مدت ها گیر همین بودیم و 100 باز اندازه گرفت و گفت همین که گفتم! بعد نمی دونی که حال بابا چقدر خراب شد!!!!! چون ما قرار بود 2 روز بعدش بپریم و 35 هفتگی یعنی خیلی ی ی ی ی!!!!

اومدیم بیرون من کلی شارژ بودم از اینکه تو اینقدر سالم و سرحال بودی و بابا تو راه پله تلو تلو می خورد و حسابی دمق شده بود که نکنه برامون اتفاقی بیفته تو راه خدایی نکرده!

من می گفتم همین چک آپ مهم بوده که نشون می ده هیچ مشکلی نیست و بابا می گفت هفته ی حاملگی خیلی بالاست و خطرناکه! ولی اصلاً امکان نداره تو 35 هفته ت باشه!

اومدیم از مطب بیرون هی زنگ زدیم به دکتر که بپرسیم چی کار کنیم که موبایلش خاموش بود و زنگ زدیم عمه کوچیکه ی مهربون و دنبال دکتر گشتن باز و پیدا نشد و پیغام گذاشتن.

از هر روشی برای دلداری به بابا استفاده کردم و نه تنها جواب نداد بلکه بابا گفت که اشکالی نداره، نمیریم!!!!!! (فکر کن، 36 ساعت قبل از پرواز!!!) 

بعد رفتم جواب آزمایش ها رو بگیرم و خیلی از دیابت حاملگی می ترسیدم، بس که شنیده بودم خیلی ها بهش دچار می شن. تو آزمایشگاه هم باز من طبق روال سورپرایز شدم!!!!!! قند باید از 70 تا 120 باشه و مال من 71 بود و در عوض تریگلیسیریدم 100 تا از حداکثر بیشتر بود!!!!! این در حالیه که من رسما تو غذا با قطره چکون روغن می ریختم و البته هنوز هم نمی دونم که فرق تریگلیسرید و کلسترول چیه!! ولی من چون خیلی وحشت قند رو داشتم، بازم خوشحال بودم!!!

بالاخره فردا ظهرش بود که دکتر پیدا شد و با محاسبه ی آخرین رگل گفت که امکان نداره از 30 هفته بالاتر باشی. بعد هم راجع به تری گلیسرید گفتن که در خانوم های باردار می ره بالا ولی خودت حواست باشه که حتما شیر و ماست کم چرب استفاده کنی و چربی نخوری دیگه!

و بدین ترتیب بود که بابا رضایت داد و اعصابش اومد سرجاش 

عجیباْ غریبا!

چهارشنبه 25 دی ماه سال 1387

سلام عزیزم،

خوبی؟ روبراهی!؟ فکر کنم با اینکه هر کار محیرالعقولی که مامان امکان داشته سرت بیاره رو آورده بازم خوب باشی! آره تو حتماْ خوب خوبی که اینقدر خوش و خرم برای خودت این طرف و اون طرف می پری 

هی نشده برات بگم که هفته ی پیش ۳-۴ روزه یه اسباب کشی اساسی رو از سر گذروندیم! البته شما دست به سیاه و سفید نمی زدیا چون به محض اینکه مامان می خواست استراحت کنه شما تازه شروع به کارای جالب می کردی و حتماْ توقع داشتی ذوقت رو بکنیم دیگه… ذوق می کردیم! به جان خودم ذوق می کردیم! از اینکه حس می کردم که سالم و سرحالی و هی ابراز وجود می کردی ذوق می کردیم!

آخه جلوی این عمبه و ریش بزرگ که اینقدر زحمت می کشیدن هم خجالت نمی کشیدی بیای یه گوشه ی کار رو بگیری! اشکالی نداره! یکی طلبت 

بعد هم که ظرف یک هفته ۱۳ تا از دندونای مامان خالی و پر شد  دکتر گفته بود که دندونپزشکی ایرادی نداره و علیرغم اینکه در سه ماهه سوم بهترین وقته ولی مامان دقیقاْ گذاشت که سه ماهه دوم تموم شه بعد اقدام کنه  دکتر فقط گفت که کشیدن دندون کار جالبی نیست تو این دوران که از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون که پسرخاله ی دندانپزشک امر فرمودن که باید دندون عقل مامان رو کشید و کشید 

بعد کار عجیب دیگه ای که باید انجام بدیم اینه که یک مسافرت هوایی ۲۲ ساعته رو هم تحمل کنیم در هفته ی آینده یعنی هفته ی ۳۰ شما  رفتم یه دکتر با عمه کوچیکه ی مهربونم و چک آپ کامل شدیم و گواهی دادن مشکل خاصی نیست و باید یه سونو بریم که فقط جفت جلو نباشه که اونم خیلی بعیده. یه سونو نوشته و ایشالا بالاخره تکلیف جورابای آبی یا صورتی شما هم مشخص بشه ولی بابا این چند روز مسافرت بود و منم که دیدم فرصت خوبیه که بابا بیاد و تو رو ببینه خودم نرفتم. بابا امروز میاد، اگه بشه با هم می ریم ببینیم چی می شه! خلاصه منتظر باش که مهمون داری!